مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

تدریس هنر است

تدریس یک علم نیست، بلکه یک هنـــر است. اگر تدریس یک


 علم بود، بهترین روش تدریس وجود داشت و همه باید از آن روش 


پیروی کرده و تدریس می نمودند. اما چون تدریس یک علم نیست، 


آزادی عمل بسیار و احتمال بیشتری برای تفاوت های فردی و 


شخصی وجود دارد.لذا تدریس یک هنر است.



(جورج پولیا 1969)



آموزش ریاضی

سایتی زیبا وعلمی برای ریاضی برای اموزش ریاضی از این سایت استفاده کنید http://amouzeshriazi.ir/


از این سایت هم برای ذخیره فایل هایتان استفاده کنیدhttp://trainbit.com

شانزده نکته که ای کاش تو مدرسه بهمون یاد داده بودن

هر چقدر که از دوران مدرسه دور شده باشیم، چیزهایی هست که هر از گاهی باعث میشن که فکر کنیم: "آه...کاش اینو تو مدرسه بهم یاد داده بودن.." کاش به جای یکی از ساعت های زبان خارجه و ریاضی و فارسی، یک بار هم یه کلاس درباره ی زندگی کردن برگزار می شد. شاید هم هر از گاهی معلمی پیدا شده که سعی کنه حرف های خارج از درس بزنه...اما احتمالا ما حرفهاشون رو جدی نگرفتیم و ترجیح دادیم به جای فکر کردن به حرفهاش، به شیوه ی زندگی خودمون ادامه بدیم.خیلی موارد هست که شاید دیر، ولی بالاخره روزی توی زندگی بهشون می رسیم. فکر کنید چقدر عالی می شد اگه توی سن کمتر اینها رو یاد می گرفتیم.این نکات کاربردی رو بخونید و سعی کنید ازینجا به بعد توی زندگی جدی ترشون بگیرید:

1)قانون ۸۰/۲۰:

این یکی از بهترین روش ها برای اینه که بهترین استفاده رو از وقتتون بکنید. چیزی که قانون ۸۰/۲۰ میگه اینه که ۸۰ درصد ارزشی که بدست می آورید، نتیجه ی ۲۰ درصد از تلاشیه که انجام داده اید.

این یعنی اینکه اکثر کارها و مشغولیت های ما مفید نیستند. پس میتونیم خیلی از کارها رو از لیست انجام کارمون خط بزنیم. در عوض وقت و انرژی بیشتری روی کارهای دیگه، که به نظر میرسه بازده بیشتری - چه از لحاظ موفقیت و چه از لحاظ حس رضایت درونی - دارن بذاریم.

آزمون آنلاین ریاضی

برای ورودیهای اول دبیرستان خوبه.....


کلیک کنید


بانک سوال تشکیل دهید 


دراینجا

مدرسه ای می سازم

در مجالی که برایم باقیست ، باز همراه شما مدرسه ای می سازیم ،  که خرد را با عشق ، علم را با احساس ، و ریاضی را با

شعر ،دین را با عرفان ، همه را با تشویق تدریس کنند  ،  لای انگشت کسی  ، قلمی نگذارند  ، و نخوانند کسی را حیوان ، و 

نگویند کسی را کودن ،   و معلم هر روز،   روح را حاضر و غایب بکند ، و به جز ایمانش ، هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند 

 مغزها پرنشود چون انبار ،  قلب خالی نشود از احساس  ، درس هایی بدهند ،  که به جای مغز، دلها را تسخیر کند ،واز کسی 

 نپرسند ، پدرت کارش چیست .......

گل بی خار

 

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

غنچه از خواب پرید 
 
و گلی تازه به دنیا آمد 
خار خندید و به گل گفت : سلام

جوابی نشنید 

خار رنجید ولی هیچ نگفت 

ساعتی چند گذشت
 
گل چه زیبا شده بود 

دست بی رحمی آمد نزدیک
 

گل سراسیمه ز وحشت افسرد  
لیک آن خار در آن دست خلید

گل از مرگ رهید 

صبح فردا که رسید
 
خار با شبنمی از خواب پرید گل صمیمانه به او گفت : سلام  
 
 
گل اگر خار نداشت، 

دل اگر بی غم بود،

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی ،عشق، اسارت ،قهر ،آشتی، هم بی معنا می بود

زندگی با همه وسعت خویش ، محفل ساکت غم خوردن نیست

 
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست 
 
اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست 
 
زندگی جنبش و جاری شدن است 
 
زندگی کوشش و راهی شدن است 
 
 
از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند.

 
زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،

 
یادمان باشد اگر گل چیدیم، 
 
 
عطر و برگ و گل و خار، 
 
 
همه همسایه دیوار به دیوار همند . . .
 
تقدیم به شما

گل بی خار کجاست ؟

وصیتی زیبا از اینشتین

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه‌ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می‌گیرد و آدم‌هایی که سخت مشغول زنده‌ها و مرده‌ها هستند از کنارم می‌گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بسترزندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره‌ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده‌اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه‌هایش را ببیند.

کلیه‌هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می‌کند.

استخوان‌هایم، عضلاتم، تک‌تک سلول‌هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آن‌ها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول‌هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می‌ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گل‌ها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند.

از http://www.labkhandezendegi.com


ویژگی های یک معلم خوب در تفکر ابن سینا

از دیدگاه تربیت دینی علی رغم اینکه بر دانایی معلم تاکید می گردد، با این وجود آن را شرط کافی برای نشستن بر کرسی معلمی نمی داند بلکه آنچه که معلم را الگو و سرمشق رفتاری دانش آموزان قرار می دهد، ادب، اخلاق و تقوای اوست.

ادامه

حکایت سه پرسش سقراط

روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:
سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟
 
سقراط پاسخ داد : "لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم به آزمون کوچکی  که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."
 
مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.
 
اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
 
مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.
 
حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"
 
سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
 
سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم پرسش سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"
 
سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟ "
http://kaviani2.blogfa.com

به تدبیرش اعتماد کن


آتشی که نمى سوزاند " ابراهیم " را
و دریایى که غرق نمی کند " موسى " را
...
 کودکی که مادرش او را به دست موجهاى " نیل " می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد

آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ، " نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او " قدمی بردار "