ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
این
> > داستان را چند سال پیش، یکی از
> > دوستان عزیزم به نام علی
> قصّاب،
> > معلّم ریاضی و
> > دارای مدال نقره جهانی در
> مسابقات
> > ریاضی برایم تعریف کرد:
> > یک
> > دانشجو برای ادامه تحصیل و
> گرفتن
> > دکترا همراه با خانواده اش
> عازم
> > استرالیا
> > شد. در آنجا پسر کوچکشان را
> در
> > یک مدرسه استرالیایی ثبت نام
> > کردند تا
> > او هم ادامه تحصیلش را در
> سیستم
> > آموزش این
> کشور تجربه کند.
> > روز
> > اوّل که پسر از مدرسه
> برگشت،
> > پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن
> > ببینم امروز در
> > مدرسه چی یاد گرفتی؟
> >
> > پسر
> > جواب داد: امروز درباره خطرات
> > سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم
> > معلّم برایمان یک
> > کتاب قصّه خواند و یک کاردستی
> هم
> > درست کردیم.
> > پدر
> > پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟
> > پسر گفت: نه
> > روز
> > دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه
> > برگشت
> پدر سؤال خودش را تکرار کرد.
> > پسر جواب داد:
> > امروز نصف روز را ورزش کردیم،
> یاد
> > گرفتیم که چطور اعتماد به
> نفسمان
> > را از دست
> > ندهیم، و زنگ آخر هم به
> کتابخانه
> > رفتیم و به ما یاد دادند که از
> کتاب
> > های آنجا
> > چطور استفاده کنیم.
> > بعد
> > از چندین روز که پسر می رفت و
> می
> > آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم
> > نگران شد چرا که
> > می دید در مدرسه پسرش وقت کمی
> > در هفته صرف ریاضی،
> فیزیک،
> > علوم، و
> > چیزهایی که از نظر او درس درست
> و
> > حسابی بودند می شود. از آنجایی
> که
> > پدر نگران
> بود
> > که پسرش در این دروس ضعیف رشد
> کند
> > به پسرش گفت:
> > پسرم
> > از این به بعد دوشنبه ها مدرسه
> نرو
> > تا در خانه خودم با تو ریاضی و
> > فیزیک کار کنم.
> > بنابراین
> > پسر دوشنبه ها مدرسه نمی
> رفت.
> > دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند
> که
> > چرا پسرتان
> > نیامده. گفتند مریض است.
> دوشنبه
> > دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه
> ای
> > آوردند. بعد از
> > مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و
> پدر
> > را به مدرسه فراخواند تا با او
> > صحبت کند.
> > وقتی
> > پدر به مدرسه رفت باز
> سعی کرد
> > بهانه بیاورد امّا مدیر زیر
> بار
> > نمی رفت. بالاخره به
> > ناچار حقیقت ماجرا را تعریف
> کرد.
> > گفت که نگران پیشرفت تحصیلی
> پسرش
> > بوده و از این
> > تعجّب می کند که چرا در مدارس
> > استرالیا اینقدر کم درس درست و
> > حسابی می
> > خوانند.
> > مدیر
> > پس از شنیدن حرف های پدر کمی
> سکوت
> > کرد و سپس جواب داد:
> > ما
> > هم ۵۰
> > سال پیش مثل شما فکر می
> > کردیم.