یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'
او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
حالا شما دو راه برای انتخاب دارید:
1) این نوشته را به دوستانتان نشان دهید،
2) یا آن را پاک کنید گویی دلتان آن را لمس نکرده است..
همانطور که می بینید، من راه اول را انتخاب کردم.
' دوستان، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونه پرواز کنند.'
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد....
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا میشود. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهوارهای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدهی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.
تنها معدودی ازما می توانیم کارهای بزرگ انجام بدهیم اما اگر همه ما عشق داشته باشیم می توانیم کارهای کوچک فراوان انجام دهیم مادر ترزا
داستان زیر داستان زندگی محمد یونس است . این داستان را از زبان خودش میشنویم تا ببینیم او چگونه توانست موثر باشد و در دنیای پیرامون خودش تاثیر گذارد . پنداره محمد یونس برای رسیدن به دنیایی که در آن فقر وجود نداشته باشد، در یکی از خیابانهای بنگلادش صورت خارچی پیدا کرد.
موضوع بیست و پنج سال پیش آغاز شد. من در یکی از دانشگاههای بنگلادش اقتصاد درس می دادم. کشور دچار قحطی بود. احساس بسیار بدی داشتم . من در کلاس نظریه های پر آب و رنگ اقتصادی را درس می دادم. اما وقتی بیرون از کلاس می رفتم ، چشمم به بدنهای نحیف و اسکلت گونه ای می افتاد که انتظار مرگ را می کشیدند.
احساس کردم آنچه آموخته ام و آنچه درس می دهم حکایات واقعی نیستند و برای زندگی مردم معنا و مفهومی ندارند. از این رو خواستم ببینم مردم در دهکده مجاور دانشگاه چگونه زندگی می کنند. می خواستم بدانم آیا به عنوان یک انسان کاری هست بتوانم که مرگ این قحطی زده ها را به تعویق بیندازم، آیا می توانم حتی اگر شده به یک نفر کمک کنم.
حادثه ویژه ای به من جهت گیری خاصی داد. زنی را ملاقات کردم که چهار پایه ای از جنس بامبو درست می کرد. بعد از صحبتی که با او کردم فهمیدم روزی دو سنت درآمد دارد. باور نمی کردم کسی بتواند با این شدت کار کند، چهارپایه هایی به این زیبایی بسازد، و پولی در این حد ناچیز دریافت کند. او گفت چون پول ندارد که چوب بامبو بخرد و چهارپایه درست کند، مجبور شده از کسی پول قرض بگیرد. این تاجر گفته تنها در صورتی این پول را به زن قرض می دهد که چهارپایه های ساخته شده را تنها به او بفروشد، آن هم به قیمتی که او می گوید.
این دلیل قیمت ارزان چهارپایه ها بود. در واقع آن زن کارگر جیره خوار آن تاجر بود. پرسیدم که هزینه تهیه چوب بامبو چقدر است، و او گفت حدود 20 سنت، و اگر چوب خیلی خوب بخواهد 25 سنت. با خود گفتم مردم محتاج 20 سنت هستند و کسی به آنها کمک نمی کند. با او صحبت کردم و گفتم که می توانم این 20 سنت را به او بدهم. اما فکر دیگری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم فهرستی از کسانی که این مقدار پول نیاز نداشته تهیه کنم. به اتفاق یکی از دانشجویانم چند روزی به دهکده مجاور رفتیم معلوم شد که چهل و دو نفر وضعیت آن زن را دارند. وقتی پول مورد نیاز آنها را با هم جمع زدم، به شدت جا خوردم . رقم به 27 دلار رسید. از خودم خجالت کشیدم که در جامعه ای زندگی می کنم که نمی تواند به چهل و دو انسان پر تلاش و سختکوش و در ضمن ماهر، 27 دلار بدهد. برای نجات از این احساس شرمندگی، از جیبم 27 دلار در آوردم و آن را به دانشجویی دادم و گفتم :(( این پول را به آن چهل و دو نفری که ملاقات کردیم بده. به آنها بگو این یک وام است ، وقتی توانایی اش را پیدا کردند پول را به من پس بدهند. آنها می توانند محصولاتشان را به هر کس و در هر کجا که پول بهتری بدهد بفروشند.))
برای پیروزی اهریمن تنها چیزی که لازم است این است که انسانهای خوب دست روی دست بگذارند.
ادموند برک
فقرا بعد از دریافت پول به هیجان آمدند و من با دیدن هیجان آنها فکر کردم (( حالا چه کار باید بکنم؟)) با مسئولان شعبه بانکی که در دانشگاه بود صحبت کردم. از مدیر بانک خواستم به اشخاص فقیری که در دهکده با آنها صحبت کرده بودم وام بدهد. خیلی جا خورد. گفت : ((شما عقلتان را از دست داده اید. این غیر ممکن است چگونه می توانیم به فقرا وام بدهیم ؟آنها اعتباری ندارند.)) با اصرار و التماس به او گفتم :((دست کم امتحان کنیدو نتیجه اش را ببینید. اینکه رقم زیادی نیست.)) در جوابم گفت :((نه ، مقررات ما این اجازه را نمی دهد. این فقرا نمی توانند وثیقه بسپارند، و از این گذشته این رقم اندک ارزش وام دادن ندارد.)) بعد به من توصیه کرد که با مقامات ارشد بانک در بنگلادش حرف بزنم.
به توصیه اش عمل کردم و به اشخاص بلند پایه بانک مراجعه نمودم. همه آنها به یک شکل جوابم را دادند. سرانجام پس از آنکه چندین روز دنبال این کار دویدم، حاضر شدم که ضامن آنها بشوم.(( من این وام را تضمین می کنم. هر چه را که لازم باشد امضاء می کنم. پول را از بانک می گیرم و آن را به اشخاصی که می شناسم می دهم.))
این شروع کار من بود. آنها به من گوشزد کردند که فقرایی که وام می گیرند هرگز آن را پس نمی دهند. گفتم :(( امتحان می کنم.)) جالب اینجا بود که آنها تا آخرین سنت وامشان را پسش دادند. من در حالی که به شدت هیجان زده بودم ، به رئیس بانک مراجعه کردم.(( ببینید، آنها تمام بدهی شان را پرداخت کرده اند. مسئله ای وجود ندارد.)) در جوابم گفت:((نه، آنها شما را فریب داده اند. به زودی پول بیشتری مطالبه می کنند و آنها را پس نمی دهند.)) من به آنها پول بیشتری دادم، و باز هم بدهی شان را پرداخت کردند. وقتی موضوع را با رئیس بانک در میان گذاشتم، او گفت:(( ممکن است در یک دهکده بتوانید این کار را بکنید، اما اگر این کار را در دو دهکده انجام بدهید موفق نمی شوید.)) با عجله این کار را در دو روستا انجام بدهید موفق نمی شوید. با عجله این کار را در دو روستا انجام دادم. باز هم موثر واقع شد.
از این رو میان من و رئیس بانک و همکاران بلند پایه او نوعی مبارزه در گرفت. به من گفتند احتمال اگر شمار دهکده ها به پنج برسد، حرفشان درست از آب در می آید. من این کار را در پنج دهکده انجام دادم. باز هم مردم وام دریافتی را پس دادند. اما روسای بانک تسلیم نشدند. ده دهکده، پنجاه دهکده، و صد دهکده پیشنهاد کردند. این گونه ، رقابتی میان من و آنها در گرفت. من به نتایجی رسیدم که آنها نمی توانستند انکارش کنند. با این حال به گونه ای آموزش دیده بودند که فکر می کردند فقرا قابل اعتماد نیستند . خوشبختانه من این گونه تربیت نشده بودم، بنابراین آنچه را می دیدم باور میکردم. اما ذهن و چشمان مدیران بانک تحت تاثیر دانسته های قبلی شان کور بود.
سرانجام باخود گفتم چرا می خواهم آنها را متقائد سازم؟ من شخصا کاملا مطمئن هستم که فقرا می توانند وام بگیرند و بدهی شان را بپردازند. چرا بانک جداگانه ای درست نکنیم؟ این موضوع نظر مرا جلب کرد، از این رو پیشنهادی به دولت نوشتم و اجازه خواستم که بانکی دایر کنم. دو سال طول کشید تا دولت را متقائد کردم.
در دوم اکتبر 1983 ما تبدیل به یک بانک شدیم - یک بانک رسمی مستقل- حالا می توانستیم آن طور که می خواستیم برنامه هایمان را گسترش بدهیم، و همین کار را هم کردیم.
وقتی هدف بزرگی الهام بخش شما می شود، وقتی طرح بزرگی
به میان می آید، اندیشه های شما حد و مرزها را پشت سر می
گذارد. ذهن شما به فراسوی محدودیتها می رود، هشیاریتان در همه
جهات بسط پیدا میکند، و خود را در دنیای جدید، عالی و شگفت انگیز
می یابید.
سوتراهای یوگا، به نقل از پاتانجالی
بانک گرامین در حال حاضر در 46000 روستای بنگلادش فعال است. این بانک 1267 شعبه و بیش از 12000 کارمند دارد. این شعبات تا کنون 5/4 میلیارد دلار وام 12 تا 15 دلاری داده اند و متوسط این رقم وام زیر 200 دلار است این بانک همه ساله نیم میلیارد دلار وام می دهد. حتی گدایان هم مشمول دریافت وام می شوند تا دست از گدایی بکشند و به کار فروشندگی روی بیاورند. وام برای خرید خانه 300 دلار است. این رقم برای ما بسیار ناچیز به نظر می رسد، اما تاثیر فردی آن را بررسی کنید. دادن 500 میلیون دلار وام در سال، به 7/3 میلیون وام گیرنده احتیاج دارد. 96 درصد این اشخاص زن هستند. آنها با گرفتن این وام تصمیم می گرفتند زندگی خود و خانواده شان را تغییر بدهند. 7/3 میلیون نفر باید تصمیم می گرفتند که می توانند تغییری ایجاد کنند. 7/3 میلیون نفر توانستند شبهای بی خوابی را پست سربگذارند. در دل این احساس توانمندی، زنانی قرار دارد که تصمیم گرفتند متکی به خود باشند، کارفرماهی مستقلی باشند، و در خانه های خود و در اطراف آن کار کنند تا در زمینه های اقتصادی به موفقیت برسند. اینها صدای خود را یافتند.
از این وبلاگ خوب :http://www.movafaghiat12.blogfa.com/
تمام کودکان رازی دارند که تعداد کمی از بزرگسالان آن را به خاطر می آورند یا درک می کنند . آن راز این است که آنها در هر لحظه با عشقی دست نخورده و اعجاب آور دست و پنجه نرم می کنند . به بازی کردن یک کودک بنگرید . شما عشق را در اعمال او می بینید . هر تصمیمی همراه عشق است ، هر فرصتی با عشق لمس می شود ، هر ماجرای جدیدی با عشق آغاز می شود ، هر مانعی با عشق مقاومت می شود . شما می توانید درخشش عشق را در چشمان کودک شاهد باشید ، در خنده و فریادهای شادمانه ی او ، آن را درک کنید و آن را در فضای اطراف او احساس کنید . او واقعا وجود داشتن خود را جشن می گیرد . او واقعا زنده است . چه چیزی موجب می شود که به او اجازه داده شود که با نیروی بیکران خود هر کاری را انجام دهد ؟ من معتقدم که حقیقت امر، پاکی اوست . هنوز نیاموخته است که خجالتی باشد ، بنابراین نگران آن نیست که آواز بچه گانه اش که با خود زمزمه می کند ، به نظر دیگران مسخره بیاید . هنوز نیاموخته است که از شکست بترسد ، بنابراین توجهی ندارد که در حین یادگیری بازی با رورؤک ، ده ها بار زمین بخورد . هنوز بی تفاوتی را نیاموخته است ، بنابراین نگران آن نیست که عجله و هیجان زیاد خود را برای گردش رفتن به شهربازی نشان دهد . در عوض روی اینکه چطور ببیند ، تمرکز می کند و خودش را در شادی محض و جودش غوطه ور می سازد . کودکان با درک کودکانه ی خود ، عشق را حس می کنند که این حس برایشان رضایت بخش است . به همین دلیل است که کودکان کاملا عشق را احساس می کنند ، می خندند ، گریه می کنند ، چیزی می خواهند یا به کسی نیاز پیدا می کنند . اما با تمام این عبارات ، ما بزرگسالان مخصوصا هنگامی که دیگران اطرافمان هستند ، به ندرت نیاز به دیگری را بروز می دهیم . در عوض ، عشق طبیعی ما ، ذات ناپخته اش جدا می شود و آنچه که تجربه می کنیم کنترل احساساتمان است که اشتیاق زیادی به نشان دادن آن نداریم و با بی تفاوتی زیاد ، دنیایمان را ترک می کنیم . اگر شک دارید که آیا احساس خستگ ی یا ملال آوری می کنید و یا بزرگسالی هستید که قسم خورده عشق را تجربه نکند ، پس شاید زمانش فرا رسیده باشد که کودک درون خود را که سال ها قبل در اتاق اختصاصی وجود خود زندانی کرده اید ، رها کنید . به او یک بار هم که شده برای یک لحظه اجازه دهید و بگذارید او معلم شما باشد . بدین ترتیب ، در هر لحظه ی زندگیتان با توجه کردن ، جرات داشتن ، خندیدن ، در آغوش گرفتن ، پرستش و لذت بیشتر ، شاد خواهید شد و با احساس اعجاب آور عشق بیشتری روبرو می شوید . لینک دانلود : http://vista.ir/?view=pdf
از میان تواناییهای خارقالعاده زیر دلتان میخواهد کدامیک را داشته باشید؟
اول انتخاب کنید بعد مشخصات خود را در پایین بخوانید
1 توانائی پرواز کردن
2 توانایی سفر به گذشته در تونل زمان
3 نامرئی شدن
4 توانایی دیدن درون چیزها مثل اشعه ایکس
5 توانایی تغییر شکل
6 توانایی خواندن ذهن و فکر دیگران
7 توانایی دیدن آینده
8 توانایی شنیدن همه صداها
برای آنکه شما نیز در دسته بازنشسته های شاد و راضی از زندگی قرار بگیرید، این چند نکته را عملی کنید:
• از سن 56 سالگی به نوع زندگی آینده و نوع فعالیت هایتان فکر کنید. این امر سبب می شود با رسیدن به سن بازنشستگی و ترک فعالیت های کاری سابق احساس پوچی نکنید.
• به هیچ وجه نباید پس از بازنشستگی برای 20 یا حتی 30 سال بیکار باشید.بازنشستگی فرصت خوبی برای خلاق بودن و انجام کارهایی است که شما بسیار آن را دوست دارید.
• شش ماه تا یک سال پیش از بازنشستگی، کار دوم خود را آغاز کنید.
• تغییرات حاصله از بازنشستگی همیشه همراه با یک دوران کوتاه یا بلند خستگی و افسردگی است. بهترین راه حل برای از بین بردن این افسردگی، آغاز یک فعالیت
جدید پیش از بازنشسته شدن است.
• هیچ چیز را پنهان نکنید. تلاش کنید تا غم و اندوه وعصبانیت ناشی از بازنشسته شدن را از اطرافیانتان مخفی کنید. کنارکشیدن و باختن به زندگی یعنی راه دادن به مرگ
برای پیشروی در روح و جسم شما.
• تصور خود را از بازنشستگی تغییر دهید. فکر نکنید یک انسان بازنشسته یک پدربزرگ از کار افتاده است بلکه یک فرد بازنشسته انسانی است با تجربه که طی 20 سال آینده قصد دارد از تجربیاتش استفاده کرده و یک
زندگی مرفه برای خود بسازد.
|
|
Mind Boggling...
Now, take a look at this...
101%
From a strictly mathematical viewpoint:
What Equals 100%?
What does it mean to give MORE than 100%?
Ever wonder about those people who say they
are giving more than 100%?
We have all been in situations where someone wants you to
GIVE OVER 100%...
How about ACHIEVING 101%?
What equals 100%in life?
Here's a little mathematical formula that might help
answer these questions:
If:
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
Is represented as:
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26.
Then:
H-A-R-D-W-O- R- K
8+1+18+4+23+ 15+18+11 = 98%
And:
K-N-O-W-L-E- D-G-E
11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5 = 96%
But:
A-T-T-I-T-U- D-E
1+20+20+9+20+ 21+4+5 = 100%
THEN, look how far the love of God will take you:
L-O-V-E-O-F- G-O-D
12+15+22+5+15+ 6+7+15+4 = 101%
Therefore, one can conclude with mathematical certainty that:
While Hard Work and Knowledge will get you close, and Attitude will
get you there, It's the Love of God that will put you over the top!
If you find this interesting share it with your friends & loved ones.